متنى كه پيش روى داريد سخنرانى آقاى ويليام چيتيك است كه از مجله (Echa of Islam) گرفته شده است. وى ضمنبررسى تاريخى و مفهومى توسعه به ارائه چشماندازى از علم و معرفت در اسلام مىپردازد، بر نفش محورى خدا در جميع معارف حوزه اسلامى از انسانشناسى تا طبيعتشناسى تاكيد مىكند و هر چيز را به عنوان آياتى از آيات او معرفى مىكند. كثرت به مقوله دورى از خدا تلقى شده و خصيصه جهان پيشرفته توجه به كثرت و در نتيجه دورى از خدا دانسته شده است. شيوههاى مختلف فهم، عقلانى و خيال و... مورد بحث واقع مىشود و بر ادراك زيبايى و جمال كه مدرك آن خيال است تاكيد شده و علوم جديد را فاقد اين جنبه مهم شناخت معرفى مىكند.
ايشان بر تضاد تمدن غرب با فرهنگ دينى، خصوصا اسلامى، تاكيد مىكند. التبه به روحيه غالب، عرفانى است. هرچند ممكن است مطالب زيادى در اين مقاله خصوصا برخى احاديث آن، قابل خدشه باشد اما مطرح شدن آن مىتواند دست كم زوايههاى ديد ديگرى را به صورت محتمل براى ما ايجاد كند.
در پذيرفتن دعوت شما به سخنرانى در اين كنفرانس ترديدهايى داشتم زيرا موضوعات و زير موضوعات اعلام شده در آن پيرامون تمدن بطور اعم و اسلام بطور اخص پيش فرضهايى دارد كه در من شك بسيار ايجاد كرده است. كاملا مطمئن نيستم كه برگزار كنندگان كنفرانس از كلمات «فرهنگ» و «تمدن» چه تعريفى به دست دادهاند. پر واضح است كه اين اصطلاحات با داشتن معانى ارزش قابل فهم هستند. وقتى فرهنگ و تمدن شكوفا مىشوند خوب است ولى وقتى به دوره فترت مىرسند بد است. نكته قابل ابهام چگونگى داورى ما درباره شكوفايى تمدن يا فرهنگ مىباشد.
ملاكهاى خاص اين داورى كداماند؟ مطمئنا اصطلاح به كار برده شده در دعوتنامهاى كه براى اينجانب فرستاده شده بوده ناظر براين امربود كه ملاكهااز تفكر سياسى و توسعهاى جديد كه از دوره بعد از مسيحيت در غرب به دست آمده مايه گرفتهاست.
ترديد دوم من درباره كنفرانس با علايق خودم نسبتبه تمدن اسلامى ارتباط دارد. اينجانب بسيارى از اوقات دوره جوانيم را با توجهى مخصوص به مكتبى كه ابن عربى آن را در قرن هفتم هجرى بنا كرد مصروف مطالعات اسلامى نمودهام. اين مكتب كه تداوم تلاشهاى متفكران مسلمان متقدم بود و عميقا در قرآن و حديث ريشه داشت تا قرن نوزدهم ميلادى در افكار غالب متفكران مسلمان بطور عميق نفوذ داشت. ولى تقريبا همه متفكران و دانشمندان مسلمان معاصر اين مكتب را رها كردهاند خصوصا آنهايى كه در تصميمگيريهاى دولتى محلى از اعراب دارند. ايدئولوگها و فرضيه سازان مسلمان غالبا مكتب ابن عربى را با اين اتهام كه موجب انحراف مسلمانان شده و مانع رشد و توسعه تمدن اسلامى مىشود محكوم مىكنند. بنابر اين چگونه مىتوانم علاقه خود را نسبتبه اين مكتب معطوف به مباحثى كنم كه مسلمانان متفك-ر معاصر آن را در ارتباط با توسعه تمدن مىدانند.
با قبول اين دعوت عليرغم اين شبهات دو تكليف براى خود تعيين كردهام: نخست اشاره به برخى از مسائلى كه با توجه به تمدن اسلامى در مقولات منتج از تفكر جديد به دست مىآيد و ثانيا پيشنهاد چند مقوله ديگر كه بتواند ملاك داورى قرار گيرد، مقولاتى كه از تفكر اسلامى ناشى شده است.
زبان توسعه براى هر فردى كه بخواهد درباره فرهنگ و تمدن سخن بگويد داراى لغزشگاههاى فراوان است. منظور من از زبان توسعه كلمات مشهورى هستند كه در سازمان ملل و نهادهاى دولتى سراسر جهان رواج دارند. اينجانب فهرستى از اينگونه كلمات را از جدول مندرجات كتاب The Developmet Dictionary تهيه كردهام. خواندن اين كتاب براى هر كسى كه جامعه معاصر غرب را به عنوان الگويى نمىشناسد كه تمام مردم دنيا ملزم به پيروى از آن باشند ضرورى است: «توسعه، محيط، برابرى، كمك، بازار، نياز، تك جهانى، مشاركت، برنامه ريزى، جمعيت، فقر، پيشرفت، توليد، منابع، علم، سوسياليسم، استانداردهاى زندگى، دولت، تكنولوژى».
همه اين واژهها بخشى از واژگان مقدس دنياى معاصر است. همگى آنها در داشتن ويژگى لغات آميبى مشترك هستند. و بدين معنى كه دائما بر اساس نياز گوينده تغيير شكل مىدهند. اين واژگان معانى صريح ندارند بلكه داراى معانى تاريخى بسيار هستند. آنها مىتوانند به هر معنايى كه مراد گوينده است معنا بدهند زيرا فى نفسه فاقد معنا مىباشند. به هر حال اين واژگان مقدس هستند. اعتراض به مشروعيت آنها طغيان در مقابل بتهاى تجدد و ارتداد از آيين پيشرفتبه شمار مىرود.
مؤلفين كتاب The Development Dictionary تاريخ و وضعيت تحول هر يك از اين واژگان را به تفصيل بررسى كردهاند. اجازه مىخواهم اندكى پيرامون خود اصطلاح «توسعه» توضيح بدهم، گرچه هر يك از واژههاى مذكور و بسيارى ديگر كه مورد استفاده روزمره هستند شايسته تحليل مفصل مىباشند.
نخستين مسئلهاى كه شايد نياز به اشاره نباشد اين است كه در زبان سنتى اسلامى واژهاى كه مترادف با واژه «توسعه» باشد وجود ندارد، همچنانكه معناى جديد اين اصطلاح فقط در قرون 18 و19 ميلادى در زبانهاى غربى پيدا شد. كاربرد فى نفسه اين واژه يا تعريف مجدد واژگان در زبانهاى اسلامى كه رساننده مفهوم آن باشد نشان دهنده اين امر است كه انديشه توسعه نخستبه وسيله متفكران غربى به صورت مفهوم در آمد. بعلاوه تاريخ دير آمدن اين اصطلاح نشان مىدهد كه معناى جديدى كه به آن داده شده با سقوط تمدن مسيحى و با انقلاب صنعتى ارتباط دارد.
هنگامى كه واژه «توسعه» به كار گرفته شد، خصوصا خارج از غرب، كسانى كه آن را به كار گرفتند به پيش فرضهاى تفكر غربى مدرن گردن نهادند. سخن به ميان آوردن از توسعه شناخت «زير توسعه» است. بنابر اين بايد قبول كرد كه برنامههايى كه در كشورهاى توسعه يافته به عنوان الگو به كار مىرود بايد متحقق شوند.
همچنانكه ولف گانگ ساكس ويراستار كتاب Dictionary The Development اظهار نموده، كاربرد اين واژه «تاريخ را به برنامهاى كه سرنوشت محتوم و اجتناب ناپذير استبدل كرده است». در نتيجه جنبه صنعتى توسعه به عنوان تنها صورت مشروع زندگى اجتماعى شناخته شد.» استعاره توسعه يك شجره صرفا غربى تاريخ اين سلطه جهانى را دارد تا فرصت تعيين اشكال زندگى اجتماعى آنها را غارت كند. با صحبت از توسعه، مسلمانان تصور «درك» تاريخ خود را بر حسب اصطلاحات اسلامى از دست دادهاند زيرا اين اصطلاح از خارج از دنياى مفاهيم اسلامى نشات گرفته است.
اكثر مردم اعتراض خواهند كرد كه با وجود اين، ما در دنيامان نياز به توسعه داريم. ولى اين توسعه چيست؟ بررسى كاربرد اين واژه نشان مىدهد كه مانند ساير كلمات آميبى هيچ مفهوم دقيقى ندارد. اين واژه چيزى است كه شما مىخواهيد باشد. مشكل در اينجاست كه گرچه كسى نمىداند دقيقا آن چيست ولى فكر مىكند كه بايد آن را داشته باشد. چنانكه گوستاو استيوا مىنويسد: «اين كلمه ناظر به تغيير و تبديلى سودمند است، يك مرحله ساده استبه پيچيده، پايينتر به بالاتر، بد به خوب... ولى براى دو سوم مردم جهان اين معناى مثبت كلمه است... يادآور آنچه كه نيستند مىباشد. يادآور شرايط نامطلوب و نازل است. براى گريز از آن بايد لاجرم برده رؤياها و تجربيات ديگران باشند.» به نظر نمىرسد كه كسى در اين كه مفاهيم به پديدههاى واقعى اشاره نمىكنند، ترديدى به خود راه دهد. آنها درك نمىكنند كه اين يك صفت مقايسهاى است كه اساس حمايت از آن پيش فرضى استبسيار غربى ولى غير قابل قبول و غير قابل اثبات; وحدت، يكپارچگى و خطى بودن تكاملى جهان.
براى تصور توسعه لازم بود كه ما از خدا غافل شويم و يا حد اقل اينكه او را كنار بگذاريم. زيرا هيچ مذهبى توسعه را به عنوان يك امر علمى و صنعتى پيش بينى نكرده بود، پس اين مقولات دينى يا بايد مطرود اعلام شوند و يا از نو دوباره تعريف شوند. ناگهان مجبور مىشويم كشف كنيم كه دين از اول «توسعه» را با معنى جديد تشويق مىكرد.
اينك اجازه مىخواهم به يك بازنگرى كوتاه پيرامون چشم انداز اسلام بر معرفت، علم و طبيعت انسانى بپردازم. در توجه به ديدگاههاى اسلامى از موجودات، اساسىترين نقطهاى كه همواره بايد مد نظر قرار دهيم اين است كه متفكران مسلمان هميشه خدا را در راس امورشان قرار مىدهند. اين حقيقت كه خدا در هر تلاش انسانى نقش بنيادى دارد، پر واضح است. بنابراين شناختخداوند مركز توجه مسلمانان شد و بر اساس اين ادراك به نقش انسان در جهان توجه كردند. كسانى كه مىخواستند انسان را بشناسند لاجرم بايد خدا را مىشناختند.
خداشناسى در مسايل اسلامى كاملا مركزيت داشت. منظور من از خداشناسى مفهوم كلامى آن نيستبلكه - وسيعترين مفهوم - يعنى مفهوم قرآنىاش مىباشد. در ديدگاه قرآن از موجودات، «خداشناسى» مىتواند فقط شناختخدا باشد و شناختخدا يعنى شناخت معانى آيات - نشانههاى - او.
نشانههاى خدا در سه حوزه اصلى نمود پيدا مىكند. نخست از طريق وحى خداوند به پيامبرانش، خصوصا پيامبر اسلام; ثانيا، در پديدههاى طبيعى و ثالثا در نفس بشر. بنابراين معرفتخدا، معرفت وحى، معرفت جهان و معرفت نفس مىطلبد. آنچه كه اينگونه معرفت را معرفت اسلامى و نه گونههاى ديگر معرفت مىكند اين است كه مفهوم موجودات بر طبق اصول بنا شده بر اساس قرآن و سنت درك مىشود. جهان طبيعى و نيز نفس بشر بر وجود خدا دلالت مىكنند. ولى وجه دقيق اين دلالت ريشه در وحى اسلامى دارد و نتايجى كه از وحى مىگيريم براى عمل و سرنوشتبشر است:
من نمىگويم كه متفكران مسلمان فكر مىكردند كه اصطلاحات قرآن براى دانستن هر چيز كافى استبلكه براى اكثريتبزرگ آنها و براى بزرگان - ضرورى بود - كه خدا را از راه قرآن بشناسند، و نيز او را از راه شناخت جهان و شناخت نفس خود بشناسند. بدون داشتن دانش زنده از خدا همه امور مهم اسلامى نيروى حياتىشان را از دست مىدهند. به هر حال هر كسى مىتواند قرآن را از حفظ كند، ولى اگر معنى آنچه را كه حفظ كرده نداند و نتواند دريابد كه خدا در قرآن به چه معنى است، قرآن را چنانكه بايد نشناخته است. همينطور هر كس مىتواند چيزهاى مهمى درباره جهان طبيعى و نفس خود بداند، ولى اگر خدا را از طريق آنها نشناسد معرفت او معرفت اسلامى نيست، بلكه حتى جهالت است زيرا خداوند حقيقتى است كه از طريق نشانههايش - كه كتاب مقدس، جهان و نفس هستند - شناخته مىشود.
جامعه بشرى نيز همانند ساير پديدههاى جهان نشانى از خداوند است. اگر بخواهيم جامعه بشرى را در زبان اسلامىاش بشناسيم بايد بدانيم كه آن هم بر وجود خدا دلالت مىكند. و اگر بشر سياستى اتخاذ كند كه سياست اسلامى بشود لاجرم بايد سياستى باشد هماهنگ با تعليمات اسلامى كه براى رسيدن به سرنوشت ويژه بشر تدوين شده باشد. بنابراين در صحبت از تمدن يا فرهنگ اسلامى - توجه داشته باشيد كه هيچكدام از اين كلمات در زبانهاى پيش مدرن اسلامى معادلى ندارند - آنچه كه پيرامون آن بحث مىكنيم و يا بايد درباره آن صحبت كنيم جامعه مسلمان (امت) برحسب صفات و ويژگيهاى اصلى آن است.
اين امت از دو ديدگاه مختلف قابل ملاحظه است. يكى آنكه حقيقتا چيست و ديگر آنكه چه بايد باشد. اگر به امت از نقطه نظر حقيقتبنگريم، شناخت اسلامى امت، درباره ارتباط واقعى خدا با امت است. اگر به امت از نقطه نظر آن چه كه بايد باشد نگاه كنيم، در اين صورت علوم اسلامى به ما مىگويد چه نوع عملى مرضى خداوند است. اين نوع دوم دانش ناظر بر خواستخدا براى رسيدن بشر به سعادت است. يعنى، سعادت در جهان ديگر، همه تعليمات قرآنى نه به سرنوشت دنيوى بلكه به سرنوشت اخروى بشر نظر دارد. موقعيت اين جهان بايد با توجه به اهميت مطلق جهان ديگر شكل گيرد. بالاخره معاد يا بازگشتبه خدا سومين اصل ايمان اسلامى است و به دو اصل نخست جهت مىدهد. بنابراين قرآن و سنت، خدا را به عنوان هادى بشر معرفى مىكنند، هدايتى كه او را به سوى بهشت آخرت و نه اين جهان، رهنمون است. شناختخدا، شناخت آن چيزى است كه خدا از مردم مىخواهد. شريعتبر اينگونه شناخت نظر دارد. يك امت ايدهآل اسلامى - يعنى يك فرهنگ و تمدن اسلامى - بايد با اينگونه شناختشكل بگيرد. بدون اينگونه شناخت، امتبا دايتخدا مطابق نيست و بنابراين تسليم اراده او نيست، يعنى اسلامى نيست.
ظاهرا موضوع اين كنفرانس اين است كه يك جامعه اسلامى چگونه بايد باشد. ولى اگر شما ندانيد در چه موضعى هستيد سخن گفتن پيرامون هدفها معنى ندارد. آنچه كه من مىخواهم انجام دهم اين است كه نگاهى بيندازم به موقعيت جامعه بشرى به طور اعم و جامعه اسلامى به طور اخص به عنوان مقولات سنتى علوم اسلامى. موقعيت فعلى امت، در ارتباط مسلمين با خدا چه مىگويد؟ و با فرض اينكه جهان از امتهاى بسيارى تركيب شده، وضعيت فعلى جامعه جهانى درباره رابطهاش با خدا چه مىگويد؟ و سرانجام و شايد مهمترين امر اينكه وضعيت غرب معاصر درباره خدا چيست؟
در چشمانداز قرآنى جهان مجموعهاى بزرگ از نشانههاى خداست. خدا به همه امور واقف است و علم او با محدوديتهاى دنيوى كه محيط بر دانش بشرى است مشروط نشده است. بنابراين وى، جهان را از ازل تا ابد مىشناسد و آنرا براساس علماش آفريده است. خدايى كه به همه امور واقف است و اصل وحدت و كثرت هر دو مىباشد.
وحدت خدا مىتواند بوسيله توصيف صفات و كيفياتى كه در خدا و بسيارى از موجودات مشترك با گوناگونى موجودات ارتباط داشته باشد. اين صفات به وسيله اسماء الهى توصيف مىشوند، اسمائى مانند حى، عليم، قدير، مريد، متكلم، سميع، بصير، رحمن، رحيم، خالق، رزاق، اين اسماء در مورد خدا به كار مىرود. خدايى كه واحد است، و نيز اين اسماء در مورد بسيارى از موجودات جهان به كار مىرود. البته نه دقيقا با همان مفهوم. خداوند در ذات يگانهاش همه اين اسماء را دارد. و در ارتباطش با مخلوقات گوناگونى كه از پيش در علمش تعيين شده با اين اسماء قابل توصيف است. بنابراين هرگاه به اسم يا صفتى از خدا اشاره مىكنيم، ناظر به كيفيتى است كه خدا را به برخى از مخلوقات يا همه آنها ارتباط مىدهد.
هر چه مخلوقات كثرت داشته باشند در فاصله بيشترى از خداوند قرار مىگيرند. خدا دور (بعيد) است. او از جهان فاصله دارد نه فاصله مكانى بلكه به اين معنى كه وى صفاتى را كه هم به او و هم به مخلوقات منسوب استبا شدت بسيارى داراست. مخلوقات در مقايسه با خدا داراى اينگونه صفات نيستند. خداوند عظيم، جليل، قادر، مالك است در حالى كه جهان و آنچه كه در آن است كوچك، پست، ضعيف و بنده است. از نظر علوم الهى چنين شناختى از خداوند به عنوان اثبات غير قابل قياس بودن خدا - تنزيه - ناميده مىشود. و اين موضوع علم كلام است. خداوند به معناى واقعى حق است و جز او غير واقعى و از بين رفتى است. «كل شىء هالك الا وجهه». (88/28)
از نقطه نظر بىهمتايى خدا، وحدت مربوط به خدا و كثرت مربوط به جهان است. جهان به طور كلى متفاوت با خداست و هيچيك از صفات خدا را ندارد. عظمتبىنظير وى همه مخلوقات را بنده وى ساخته است - نه به خاطر اختيار آنها، بلكه به خاطر اينكه آنها تمام حقيقتشان را از او مىگيرند. بنابراين قرآن به ما مىگويد: «... وله اسلم من في السموات و الارض طوعا و كرها و اليه يرجعون».(83/3) اسلام يك حقيقت موجود براى همه چيز است.
گرچه خداوند به طور غيرقابل قياسى عظيم و قدير است، با وجود اين از صفات خود، مخلوقاتش را بىبهره ساخته، هر چند اندك، بيشترين بهره را به انسان داده كه همه اسماء الهى را به وى تعليم داد. وعلم ادم الاسماء كلها ... (30/2). بنابراين، بشر اسم و واقعيت آزادى را تا حدودى مىشناسد و اين امر روشن مىكند كه چرا علىرغم اينكه بشر به دليل مخلوقيتش بنده خدا است لزوما بنده آزاد خدا نيست. بشر در حقيقت در خلقتش مسلم است و به علاوه بايد داوطلبانه مسلم باشد تا به تحقق امكان بشر بودنش نائل شود. به همين دليل است كه خدا پيامبرانش را براى دعوت بندگانش فرستاده تا آنها را دعوت به پذيرفتن آزادانه سلطه خداوند بر آنها كند و آنها از اين پذيرش مسرور باشند.
اگر نگاه دقيقترى به ارتباط مابين خداوند و بشر بيندازيم دليل ديگرى براى ارسال پيامبران مىيابيم. براى نمونه هر چه بشر از خدا دورتر باشد صفات الهى مانند، صفات جلاليه، غيرقابل دسترس بودن، غضب، صلابت و عدالت كه غالب بر تمام حالات بشر است پيامدهاى دورى از خدا را تبيين مىكنند. توجه داشته باشيد كه اين صفات همان صفاتى هستند كه حاكم بر جهنم هستند و ويژگى اصلى و مشخص آنها پنهان شدن از خدا و فاصله گرفتن از او مىباشد. خداوند سرچشمه همه خيرها و همه چيزهايى است كه سرور و رضايت مىآفريند. از خدا دور بودن به معنى دور بودن از خوبى، سرور و رضايت است. در جهنم نيز دور بودن از خدا، رنج از درد، اندوه و افسوس براى نپذيرفتن دعوت خدا براى خارج شدن از بعد و وارد شدن به قرب الهى است.
پيام نبوت، رعايت اوامر و نواهى است. هدف از اين اوامر و نواهى هماهنگ كردن انسان با حقيقت الهى يا ايجاد قرب الهى مىباشد. قرب الهى متضمن شناخت او است. امكان ندارد به خدا نزديك باشيم، در عين حال نسبتبه او بىاعتنا و جاهل باشيم. و بالاخره پرستش و عبادت خدا كه نشانه قبول درگاه الهى باشد شناختخداى را آنچنان كه وى خود را مكشوف ساخته مىطلبد. جريان شناختخدا يك امر مداوم و بيشتر يك سير ابدى و بىپايان است زيرا در دنياى ديگر نيز ادامه دارد. نامتناهى به وسيله متناهى كاملا قابل شناخت نيست. اين رمز سعادت جاودان در جهان ديگر است. هر لحظه از زندگى در بهشت، ارتباط جديدى با حقيقتخدا بر قرار كرده و ما را به وجود او آگاهتر مىكند، و اين هداياى اعطايى عبد را مسرور مىكند.
جهان مجموعه بزرگى از نشانه هاست ولى موجودات به طور يكسان بر وجود خداوند دلالت نمىكنند. در جهانشناسى اسلامى رده اصلى مخلوقات به خدا نزديكتر و بقيه از خدا دورترند. مثلا فرشتگان به خدا نزديك هستند ولى جمادات نسبتا از او دورترند. قرب و بعد براساس صفاتى كه غالب بر مخلوقات استبررسى مىشوند. فرشتگان نورانى هستند و مستقيما در وحدت خدا سهيم هستند. هر فرشته كل بدون جزاست. بالعكس جمادات نسبتا تيره هستند و كثرت بر آنها حاكم است.
در جهان به عنوان يك كل، زنجيره بزرگى از مخلوقات وجود دارند به ترتيب آنهايى كه به خدا نزديكترند و كاملا وحدت بر آنها حاكم است و آنهايىكه از خدا دورترند به حدى كه كثرت عامل حاكم بر آنهاست. در ميان بشر همان زنجيره صفات ديده مىشود. افرادى كه به خدا نزديكتر هستند - پيامبران - توحيد بر آنها حكمفرماست. بنابراين، خدا را در همه جا مىيابند و هر عملى كه انجام مىدهند به خاطر اوست. در منتهاى ديگر، كافران در انواع مختلفشان به چشم مىخورند. شرك، يعنى مشاركت واقعيتهاى ديگر با خدا، بر آنها حاكم است.
افرادى كه شرك بر آنها غالب است، دلبستگىهاى فراوانى دارند كه ياد خداوند را از دل آنان مىربايد. مابين دو گروه پيامبران و كافران كسانى پيدا مىشوند كه با پيروى از پيامبران خود را تسليم اراده خدا كردهاند، وحدت كاملا بر آنها غلبه ندارد و كاملا نيز مغلوب كثرت نشدهاند. در اين ميانه دست و پا مىزنند گاهى به سوى خدا و گاهى بىهدف از سوى اويند.
بشر مختار است كه به طرف خدا برود و يا از او روى بگرداند. به ميزانى كه افراد با خلوص به طرف او بروند تحت تاثير صفاتى كه آنها را به طرف قرب به خدا سوق مىدهد قرار مىگيرند. اين صفات عبارتند از: وحدت، توازن، هماهنگى، ثبات، جامعيت، نورانيت و حقيقت - در شخصيت چنين افرادى صفات جماليه خدا - مانند حلم، رحمانيت، رحمت و عشق - تاثير گذاشته و صفات جلاليه خدا فقط در مقام صفات جماليه ايفاى نقش مىكنند.
به ميزانى كه مردم از خدا روى برمىگردانند تحت تاثير صفات متضاد - كثرت، عدم توازن، عدم تعادل، ناپايدارى جزئيت، تاريكى و بىواقعيتى قرار مىگيرند. در چنين افرادى صفات جلاليه خدا با دور نگهداشتن فرد از خدا بر صفات جماليه غالب مىشود.
پيام پيامبران آگاه كردن مردم نسبتبه فاصله طبيعى آنها از خدا مىباشد و نيز دعوت آنها به چيرگى نسبتبه اين دورى مردم است كه بايد به طور ارادى عبد خدا باشند. پس، اگر از دستورات الهى اطاعت كنند خدا آنها را به خود نزديك مىگرداند. براى بسيارى از بزرگان مسلمان اين معناى خليفه بودن است، بشر با بندگى كامل مىتواند خليفه و يا نماينده خدا بشود. خداوند فقط كسانى را كه شايستگى ورود به محضرش را به وسيله اطاعت و عبادت به دست مىآورند به عنوان معشوق و محبوب برمىگزيند.
پاسخ به اين سؤال كه اين ديدگاه چه ارتباطى با جهان معاصر دارد مشكل نيست. جهان همواره از دو گرايش اساسى تشكيل شده كه در سطوح فردى، اجتماعى و طبيعى هويدا مىشود: يكى گرايش توحيدى است كه موجودات را به هم پيوند مىدهد و وحدت، هماهنگى، توازن و تعادل را برقرار مىسازد و گرايش ديگر شرك است كه موجودات را دور از هم، سر در گم و بىارتباط مىگرداند. افرادى كه شرك بر آنها غالب است از ديدن اينكه تمام موجودات، به لحاظ ارتباط ريشهاى و عميق با خدا عاجز هستند.
نتيجه پيروى از گرايش توحيدى، وحدت، هماهنگى، كليت و قرب به خداست و نتيجه پيروى از گرايش شركآلود، كثرت، پراكندگى، عدم تعادل، پاشيدگى، عدم يكپارچگى و دورى از خداست. در سطح اجتماعى گاهى قرآن به اين دو گرايش با اصطلاحات صلاح و فساد اشاره مىكند. بنابراين، صلاح نشانه اجتماعى تعادل و هماهنگى است در حالى كه فساد مظهر عدم تعادل، پراكندگى و پاشيدگى است.
توحيد و صلاح با صفات الهى همچون جمال و رحمانيت ارتباط دارند، درحالى كه، شرك وفساد بهمعنى برترى برصفات جلاليه وغضب خدا است. خداوند از كسانى كه از او اطاعت مىكنند راضى است و در نتيجه آنها را به سوى خود فرا مىخواند ولى كسانى كه از هدايتهاى او روى گردانند، مورد غضب الهى واقع مىشوند. در نتيجه، از درگاه او رانده مىشوند (چنانكه اصطلاح قرآنى «بعدا» در اين آيه نشان داده است: بعدا للقوم الظالمين. (44/11)
تمسك به توحيد در بر دارنده صلاح، كليت، هماهنگى، سعادت و سرور در هر دو جهان مىباشد و تمسك به شرك نتجبه فساد، جزئيت، عدم تعادل، مصيبت در دو جهان مىشود.
توحيد درك صحيح و واقعى موجودات طبيعت و نيز درك جهان و هر آنچه در اوستبرحسب اعتقاد به خداى واحد است. بالعكس شرك درك نادرست طبيعت وموجودات است. زيرا شرك درك موجه او استبرحسب چندگانگى اصول غيرمرتبط، اصول گوناگون تا وقتى كه به يك اصل نهايى متصل شوند هيچ اشكالى در آنها وجود ندارد. اسماء الهى اصول متغيرى هستند كه به موجب آنها خدا را درك مىكنيم. ولى اگر وحدت خدا اصول متغير را يكپارچه نكند شرك است.
توحيد صفتى انسانى است كه بايد آن را ايجاد كرد و به آن بقاء داد. مردم آن را با پيروى از هدايت پيامبران ايجاد مىكنند. هدايت نيز به سوى دو وجه اساسى فهم بيشتر منعطف مىشود كه بسيارى از متفكران مسلمان آنرا عقل و خيال مىخوانند.
دريافت تعقلى از توحيد تصريح مىكند كه خداوند كاملا فراتر از ساير موجودات است فقط يك خدا وجود دارد كه با مهار مطلق و كامل جهان، آن را اداره مىكند. اين تنزيه است و، چنانكه اشاره شد، يك چشمانداز اصولى براى مكتب كلام است.
در مقابل ادراك خيال - كه تقريبا هيچ نقشى در مكتب كلام ندارد- مىتواند حضور خدا را در همه موجودات ببيند. وقتى خدا در قرآن مىفرمايد: فاينما تولوا فثم وجه الله (115/2)، عقل تفسير زيركانهاى ارائه مىدهد تا اثبات كند كه خداوند از آنچه مىگويد منظورى ندارد. خيالى كه بوسيله قرآن برانگيخته شده به هر جا كه نگاه كند خدا را مىبيند. وقتى پيامبر فرمود:«احسان پرستش خدا بهنحوى است كه گويا او را مىبينى»، وى به خيال اشاره مىكرد نه به عقل، عقل چيزى درباره «به نحوى كه گويا» نمىداند.
هنگامى كه خيال به وسيله وحى الهى ملهم مىشود، جنبهاى از فهم را به وجود مىآورد كه مكمل تنزيه است. اين جنبه گاهى تشبيه ناميده مىشود، خدا را مانند موجودات ديدن از نظر ابن عربى و پيروان او، خدا را صرفا از جنبه عقل ديدن و يا فقط از جنبه خيال ديدن و يا مانند ابليس فقط با يك چشم ديدن است. شناخت درستخداوند اين است كه مردم او را با دو چشم ببينند. در نتيجه، آنها خواهند فهميد كه خدا هم بعيد است و هم قريب، هم غايب است و هم حاضر.
همه متفكران مسلمان خصوصا متكلمان، طرفدار نظريه تنزيه هستند. صوفىها كه پيرو قرآن و حديث هستند، تشبيه را اضافه كرده در حالىكه تنزيه را هرگز انكار نكردهاند. چشمانداز تشبيه، كه ريشه در بينش حضور خداوند در همه موجودات دارد، به شعر اسلامى نيرو و زندگى مىدهد. و بالاخره اين شعر است نه كلام كه الهام بخش ايمان مردم به رحمت و حلم خدا است. ابن عربى به ما مىگويد: اگر مفاهيم دينى به دست متكلمان رها مىشد، تاكنون عشق خدا در دل كسى باقى نمانده بود. اما، خوشبختانه شمار اندكى از مسلمانان كلام را بسيار جدى گرفتند، بنابراين، عشق به خدا يك ويژگى عمده مسلمين در طى اعصار است و اين ويژگى كمك مىكند تا غزل رواج فراوان يابد.
كلام نمىتواند جايى براى عشق به خدا پيدا كند زيرا خدا را خارج از دسترس انسان قرار مىدهد، و تقريبا صرفا وى را با صفات جلال و صلابت توصيف مىكند. خداى كلام، به مردم نهيب زده و آنها را مىترساند. البته براى مردم خوب است كه ترسانده شوند زيرا در چنين صورتى درباره رعايتشريعت محتاطتر مىشوند. با اين حال، مردم به عشق نيز نياز دارند. خداى شعر، مردم را جذب مىكند زيرا در قالبى توصيف مىشود كه هر كس قادر به فهم آن است. او خدايى است كه بندگانش را دوست دارد و متقابلا مردم نيز او را دوست دارند و اين امر خلق رابه رعايت دقيقترتوقعاتاوازآنهابراساس شريعتتشويق مىكند.
يكى از خطرناكترين اشتباهات جهان معاصر اين است كه در آن معرفت علمى جديد و تكنولوژى همراه آن، مشروع و بىطرف هستند. ارتكاب اين اشتباه خصوصا از سوى مسلمانان، كه خود داراى منابع فكرى بىشمارى براى درك مغالطههايى كه تلويحا در جهانبينى علمى وجود دارد بسى جاى تعجب است. به هر حال فلاسفه، مورخين و منتقدان اجتماعى بيشمارى در غرب هستند كه عدم بيطرفى علمى بر آنها مكشوف شده است. يكى از مهمترين نهضتهاى فكرى به نام «پست مدرنيسم» تنافض موجود در ادعاى بيطرفى در هر يك از صور معرفت عقلى را مطرح نموده است. معهذا تصور بيطرفى علمى هنوز حاميان قدرتمندى دارد. در جهان اسلام غالبا با اين طرز تفكر برخورد مىكنيم كه مردم مىتوانند هم اسلام و هم توسعه تكنولوژيكى را بدون هيچگونه تناقضى با هم داشته باشند، در نظر كسانى كه اينگونه فكر مىكنند اسلام مردم را از ورشكستگى اخلاقى كه در بيشتر جوامع غربى وجود دارد حفظ مىكند. ولى هيچ شاهدى مبنى بر اينكه مسلمانان از اين ورشكستگى حفظ بشوند، وجود ندارد.
غالبا گفته مىشود عليرغم اين كه اكثر دانشمندان وانمود مىكنند كه علوم جديد بيطرفند ولى در واقع، اين علوم براى مهار كردن هستند. در مقابل، در جهان قبل از عصر جديد «علم براى فهميدن» خوانده مىشد. براى علم، جهت كنترل لازم است ارتباط علم به جهان (نظرى) با علم عملى يا اخلاق قطع شود. اين امر در تفكر غربى با سستشدن ارتباط بين واقعيت و خير - خير البته يكى از اسماى اصلى الهى است - عملى شد. نتيجه غايى اينگونه تفكر اين بود كه عقل گرايى علمى مطلقا تمايز اخلاقى را مجاز نمىداند. ناظران پست مدرن از اين موقعيتبه اين نتيجه نمىرسند كه چيزى نادرست است. بالعكس، آنها طبق نظر يكى از مورخين صرفا نتيجه مىگيرند كه چيزى به نام درست و نادرست وجود ندارد.
دانشمندان دوره قبل از عصر جديد مىگفتند كه هويتى براى واقعيتخير، درست و نادرست وجود ندارد و دانشمندان پست مدرن مىگويند كه نه خيرى وجود دارد نه درست و نه نادرست. فقط در يك دوره كوتاه از تاريخ غرب - دورهاى از مدرنيسم - فرض مىكردند كه انسان مىتواند علم بدون خدا داشته باشد.
خلاصه، به خاطر پيروزى علم - معرفتبدون خدا، كه معرفتى استبراى كنترل و قدرت - شمار اندكى از مردم سؤال كردهاند كه آيا علم و تكنولوژى كه صورت عملى علم است فى نفسه مشروعند يا نه. و كسانى كه اين سؤال را طرح مىكنند ناديده گرفته مىشوند زيرا بالاخره آنها قدرت كمى دارند و سلطه از آن قدرت است.
اجازه بدهيد به ارتباطهايى كه بين دو گونه تفكر موجود در مورد خدا وجود دارد برگرديم. نخست آن كه خداوند شبيه چيزى نيست. دوم آنكه براى فهم خدا، دو راه عقل و راه خيال وجود دارد. علوم جديد و تكنولوژى هر دو در عقل گرايى ريشه دارند. حتى اگر خيال نقش كوچكى داشته باشد. عقل به وسيله تحليل و تمايز كار مىكند، يعنى با تعيين حد موجودات و تعريف كردن آنها. اگر در تاريخ به اندازه كافى به عقب برگرديم در مىيابيم كه علوم جديد از يك سو عميقا در كلام عقلى دين مسيحى ريشه دارند و از سوى ديگر در ميل به نفوذ در ميان ساحران و جادوگران يافت مىشود.
الهيات مسيحى نيز مانند كلام، به ايجاد فاصله بين خداوند و مخلوقاتش گرايش دارد. الهيون با استفاده از زبان انتزاعى كه از مسائل ملموس روز مره جدا شده به جدايى خدا از جهان كمك كردند. روند كار تفكر غربى به قدرى تحت تاثير چشم انداز تنزيه قرار گرفت كه خدا كاملا از ميان برداشته شد. خدا در بهشت غير قابل دسترسىاش فقط مورد توجه الهيونى بود كه در تفكر غربى نقش جانبى داشتند. و جهان صرفا مورد توجه دانشمندانى قرار گرفت كه روند كلى زندگى روشنفكرانه غربى را به وجود آوردند.
اگر جهانبينى، خدا را در جهان، جامعه و نفس انسان حاضر ببيند فهم خدا به حساب خواهد آمد. در اينگونه جهانبينى مردم مىدانند كه بايد دستورات خدا را در هر موردى رعايت كنند، زيرا خدا هرگز نزد آنها غايب نيست. عملا در همه جهانبينىها غير از جهانبينى بعد از سقوط مسيحيتخدا نه تنها نزد موجودات بلكه نزد مردم هم حاضر است. خداوند در ارتباط با امور دنيوى به مردم امر مىكند و از مردم انتظار دارد كه بر اساس خواست او با ديگران و حتى موجودات غير جاندار تعامل كنند. قصور در رعايت اوامر خدا نه تنها در جامعه بلكه در جهان طبيعت نيز منجر به فساد مىشود. همچنانكه قرآن مىفرمايد: ظهر الفساد فى البر والبحر بما كسبت ايدى الناس ليذيقهم بعض الذى عملوا لعلهم يرجعون.) (41/30)
خيال كه معمولا در وصف خلقت - يا «افسانه» در مفهوم مثبت آن - بيان مىشود به مردم يادآورى مىكند كه خدا و عمل او در همه موجودات حضور دارد. مشكل نيست كه وقتى با چشم خيال به موجودات مىنگريم خدا را حاضر ببينيم. خداشناسى عقل گرايانه هميشه افسانه را كوچك مىشمارد، حداقل وقتى آن را تفسير مىكند و به ما مىگويد كه افسانه معنى ندارد، عقل گرايى به شدت سعى در نابودى كلى ادراك خيالى دارد.
عقلانيت علمى معاصر در حملاتش به افسانه و خيال از الهيات عقل گرايانه جدىتر است. علوم جديد، افسانه را به عنوان خرافات مطرح مىكنند. به ميزانى كه عقل گرايى علمى به جهان بينى سلطه دارد خيال مذهبى قادر به فهم خدا در جهان و يا نفس نيست. بنابر اين جهان و نفس فاقد خدا مىشوند. تصميمات درباره جهان و نفس نه از سوى خدا، بلكه از سوى دانشمندان و تكنوكراتهايى آغاز مىشود كه نقش علما و كشيشها را ايفا مىكنند. در غرب معاصر اين امر منجز به پرستش متخصصانى شد كه بايد در همه موارد مورد مشورت قرار بگيرند. وابستگى به متخصصان در سطوح دولتى واضح است و نيز در سطوح شخصى آنجا كه مردم آزادى عمل خود را به علماى علم جديد و تكنولوژى كه اينك پزشكان، مهندسين، مكانيسينها و متخصصان هزاران رشته ديگر هستند بخشيدهاند. حتى ديگر مادران، فرزندان خود را نمىتوانند بدون مشورت با متخصصان بزرگ كنند.
ويژگى اساسى علوم جديد نداشتن اصول يكنواخت است. علوم اجتماعى و انسانى جديد كه در جهان بينى علمى ريشه دارد همين ويژگى را دارد. به ديگر سخن، علوم جديد ريشه در شرك دارند نه توحيد. هيچ وحدتى در علوم جديد وجود ندارد، زيرا وحدت يك صفت الهى است، و بدون علم الهى فهميدن ماهيت وحدت محال است چه رسد به ايجاد آن. چون علم نمىتواند صفات الهى و وحدانى را در موجودات درك كند. ضرورتا - با كثرت و پراكندگى فزاينده - داراى كوههايى از اطلاعات مىشود كه هيچ كس به تنهايى قادر نيست همه آنها را بداند چه رسد به يكپارچه كردن آنها. عقلگرايى برج بابل تازهاى ساخته است. دانشمندان و محققين به لحاظ نداشتن زبان مشترك نمىتوانند با هم ارتباط برقرار كنند.
علماى عقلگرا، در تلاش براى تثبيت غير قابل قياس بودن خدا، او را از جهان انتزاع كردند. عقل با طبقهبندى، جداسازى و تحليل كردن كار مىكند. عقل ذاتا سادهساز است زيرا كل را مىگيرد و آن را بر حسب اجزا تبيين مىكند. علم نمىتواند كل را ببيند زيرا ذاتا تقسيم و تحليل مىكند.
«روش علمى و تحليلى فى نفسه بىنهايتسادهساز است». در مورد انسان يك حلال كلى است. از بين برنده روابط و معانى است.
ابزار، نمونه علم رياضيات است كه تمام تمايزات كيفى را در ميان اشيا از بين مىبرد، غير از آنهايى كه بتوانند به صورت رياضى تبيين شوند. اين تمايزات كيفى دقيقا آن چيزهايى هستند كه معانى اشيا را مىرسانند، و معانى آنها بر حسب اصول نهايى، يعنى توحيد است. به ديگر سخن كمى كردن فهم، صفات الهى را از مخلوقات بيرون مىكشاند زيرا اسما و صفات الهى با اصطلاحات رياضى نمىتوانند توصيف شوند.
يكى از بهترين تحليلهاى اخير، نتايج صرفا عقلانى امور انسانى را به وسيله مورخى به نام «رالستون ساول» در كتابBastards:The Dictatorship of Reason in The West" "Voltzire|s «حرامزاده ولتر: ديكتاتورى عقل در غرب» مىيابيم. اين بررسى وسيع نتايج اسفناك بنا گذاشتن تمدن بر اساس عقل را روشن مىكند، به هر حال، عقل صرفا يك روش تحليلى است و نمىتواند از پيش خود پايهاى براى فهم كل بسازد. راهى براى درك خير، و زيبايى ندارد. عقل صرفا روش تقسيم كردن، حل كردن، جداكردن، و ساده كردن دارد. خير و زيبايى بدون اسطوره درك نمىشود و تفكر اسطورهاى وراى قلمرو عقل است.
در تمدن سنتى، عقل حوزه نفوذ محدودى داشت. بر اساس تمدن اسطوره، بنياد عقل روشى براى تمايز و تشخيص ما بين خوبى و بدى و زيبايى و زشتى به دست داده بود. اشتباه اعظم ولتر و ديگر پيامبران عقل گرا اين بود كه آنها نفهميدند كه عقل نمىتواند فى نفسه اصولى براى خوبى و زيبايى به دست دهد. زمانى كه عقل تنها اصل در امور انسانى بشود نابود كننده و مخرب است.
يكى از نتايج معدودى كه ساول «ديكتاتورى عقل» مىنامد، ماشين بسيار كارآمد جهان مدرن، براى ويرانى است. اين ويرانى در سطح وجود ظاهرى انسان بسيار واضح است، يعنى در جايى كه ثمره روش عقلى پر جنگترين غزل تاريخ بوده است. چنانكه ساول مىنويسد:
«مشكل است عصر ديگرى را تصور كنيم كه در آن عصر مردم با تلقى هر حادثه تاريك به عنوان اين كه آن حادثه غير قابل انتظار بود و يا آخرين حادثه از نوع خود بود، با احتياط و دقت از شاهد خشونت دائمى خودشان غافل شوند. و آنها در ميان خشنترين قرن هزاره ما مرتكب اين غفلتشدهاند.
هرگز تاكنون به اين ميزان سبعيت در تمدن غرب سابقه نداشته، عليرغم ... مدعيات اضافه، مكاشفات علمى و بحثهاى فلسفى درباره تكامل جامعه، اين جنگ است كه پيشتاز بوده و هنوز هم در قرن بيستم جلودار است.»
ولى عقلگرايى علمى در سطح بالاترى از سطح زندگى و نهادهاى انسانى بوده، زيرا معنى و جهت را از تلاش انسانى مىزدايد. چنانكه يك روانشناس هوشمند معاصر اشاره كرده، غايت «همه روشهاى علمى كه درباره رفتار انسان به كار گرفته مىشود... اسفناك است: نابودى انتخاب، معنى و هدف در وجود انسان» نتيجه اين است كه «براى نخستين بار در تاريخ غرب، محترمترين نهاد ما، مبلغ هرج و مرج اجتماعى مىشود.»
متخصصان و تكنوكراتها جهت اهداف خود متحمل هيچگونه ضررى نشدهاند. زيرا آنها هيچ تصورى از انسانيت و اين كه انسانها كجا بايد بروند ندارند. چنانكه ساول اشاره مىكند: «تربيت تكنوكراتها فعالانه و شديد بوده است ولى طبق هر معيار قابل فهم در تمدن سنتى غرب، تكنوكرات عملا بىسواد است.» اين بىسوادى تعمدى و ارادى است. عجيب نيست كه رهبران دائمى در يك جهتخاص و در مدتى طولانى براى يك مدير عصر جديد مشكل است. ولى هيچ تصورى از اين كه كجا هستيم و از كجا آمدهايم ندارد. بعلاوه نمىخواهد بداند، زيرا اين نوع علم مانع فعاليت و عمل وى مىشود. در عوض وى آموخته است كه اين خلاء درونى را از راههايى كه آثار كاذب خرد به وجود مىآورد پر كند.
بعلاوه همه اين تغييراتى كه به نام عقل انجام مىگيرد بدون مخالفت عموم عملى مىگردد. «سيستم پارلمانى مىخواهد دولت كارهايش را نزد مردم توجيه كند. جامعه علمى در اين قرن زندگى ما را پيش از هر پارلمانى تغيير داده است و هنوز حس نمىكند كه بايد چيزى را توجيه كند.»
عملكرد سنتى اسطوره و تفكر تخيلى مجاز مىداند كه نفوذ وحدت در تمام سطوح جامعه جهانى و نقش انسان ديده شود. خدا به هيچ وجه غايب نبود و با حضورش دائما به، رفاه بندگانش علاقمند بود. عملكرد سنتى عقل اين بود كه مانع شرك شود و يا اين كه واقعيتهاى كوچكتر را خدا محسوب كند. اگر خدا در پديدههاى طبيعى حضور داشته باشد. خطرى وجود دارد مبنى بر اين كه برخى از مردم او را با پديدههاى طبيعى بشناسند و غير قابل قياس بودن و متعالى بودن او را فراموش كنند.
دوباره برمىگرديم به دو چشم عقل و خيال. اشيا را با يك چشم نمىتوانيم به درستى ببينيم. خدا را بايد هم غايب و هم حاضر ببينيم. خدا به وسيله پيامبران و از طريق وحى، اسطوره حقيقى را آشكار مىكند. اين اسطورهها ريشه در توحيد دارند و نقش آنها اين است كه به بشر امكان مىدهند كه با خدا در زندگى روزمره، در مناسك، در طبيعت، و در همه امور ارتباط برقرار كند. وقتى كه اسطورههاى حقيقى - اسطورههاى كه ريشه در توحيد دارند وجود نداشته باشد، اسطورههاى كاذب كه ريشه در شرك دارند به وجود مىآيند. مردم بدون اسطوره نمىتوانند زندگى كنند چون اسطوره براى درك معناى زندگى راههاى عينى به دست مىدهد. عقل هرگز نمىتواند از پيش خود و بدون كمك چيز ديگرى معنى به وجود بياورد. «ساختارهاى عقلانى با تودههاى بىشمار قدرتشان هيچ اسطورهاى به وجود نياوردهاند.» اين امر كمك به تبيين گسترش اسطورههاى كاذب در جامعه معاصر مىكند.
در سطح نظرى بسيارى از اين اسطورههاى كاذب با علم و توسعه ارتباط دارند. هر عقيده و يا ايدئولوژى كه ريشه در توحيد ندارد و پايهاى براى تفسير فعاليت و تفكر انسان استيك اسطوره كاذب است. و رايجترين و با نفوذترين اسطورههاى كاذب آنهايى هستند كه ما آنها را به عنوان اسطوره نمىشناسيم و راههاى طبيعى و معمولى فكر كردن ما را درباره امور مختلف تعيين مىكنند. اين افسانهها غالبا از ديدگاه عمومى علم و نويدهاى آن از آرمان شهر خيالى رشد مىكنند. اگر مىخواهيد فهرستى از آنها را داشته بايد نگاهى دوباره به كلمات آميبى كه به بحث توسعه جان مىدهند، بيندازيد. ولى آنچه كه اهميتبنيادى دارد اين است كه علم و توسعه يك چيز مشترك دارند و آن غفلت از توحيد و يا تكذيب آن است و اين چيزى غير از شرك نيست.
هر تمدنى داراى اسطورههايى است كه نقطه شروع ادراك تعقلى را به وجود مىآورند. اسطورههاى سنتى به وسيله 124000 پيغمبر تاريخ با هدف تثبيت توحيد نشان داده مىشوند. افسانههاى مدرن عمدتا بر رؤياهاى علمى و بهشتهاى تكنولوژيكى بشر استوار است و از طريق حضور مطلق كلمات مقدس آميبى به طرز تفكر جديد نفوذ كردهاند. اگر بخواهيم بحث را با اصطلاحات اسلامى مطرح كنيم، بايد از اين كلمات دستبكشيم.
اگر مسلمانان بخواهند مسلمان باقى بمانند و غربى درجه دوم نشوند چارهاى جز بازگشتبه منابع سنتى خودشان ندارند. آنجا آنها به تمام معيارهايى كه براى داورى درباره الههها و اسطورهها نياز دارند خواهند رسيد. اين معيارها مىتواند به عنوان اصطلاحات مكتبى فنى در مباحث علوم اسلامى كه به وسيله قرآن، سنت پيغمبر و سنت فكرى اسلامى ايجاد شده استخلاصه شود. اهميتسنت فكرى نياز به تاكيد دارد. اگر فراموش شود، مفاهيم اصلى قرآنى بايد از نو به عنوان اسطورههاى جديد، توسعه، پيشرفت، انقلاب و تغيير اجتماعى تعريف شود. صرفا مطالعه دقيق، از چگونگى فهم، مسلمانان از اصطلاحات كليدى مباحثخودشان مىتواند مانع از همگونى كاذب شود. اصطلاحات اسلامى بدون توسل به سنت فكرى مبدل به كلمات آميبىاى مىشوند كه استعمالكنندگان آنها مرادشان است، شعارهايى مىشوند كه به منظور حمايت از يك ايدئولوژى به كار مىروند، كلمه اسلام فى نفسه معنويت ندارد و يك نگاه به چگونگى به كارگيرى آن از سوى هر نوع حركتسياسى و ايدئولوژيكى نشان دهنده اين امر است كه اين كلمه فاقد مفهوم است.
اجازه مىخواهم به عنوان نتيجه اين افكار ناقص و مختصر در ريشههاى خداشناسى فقط يك مثال از معيار داورى سنت اسلامى بزنم، مثالى كه كاملا با موقعيت فعلى ارتباط دارد. اين مثال مفهوم احسان است كه قبلا ذكر كردم. من اين كلمه را به «كار جميل» ترجمه مىكنم. مفهوم ضمنى آن اين است كه موجودات بايد دقيقا آنچه را كه خدا به منظور رعايت ملاكهاى الهى از آنها مىخواهد انجام دهند و اين امر مستلزمآگاهىدائمىاز حضورخداست. به محض آن كه فراموش كنى كه خدا با توست، كارها را آنچنانكه خواسته اوست انجام نخواهى داد.
بنابراين حديث مشهور احسان مىتواند چنين ارائه شود: «كار جميل آن است كه خدا را به گونهاى عبادت كنى كه گويا او را مىبينى.»
جمال، يك صفت الهى است. گرچه اين حديثبه جاى جمال به حسن اشاره مىكند، ولى مفهوم اين دو كلمه به هم نزديك است. كتابهاى لغتبه ما مىگويند كه حسن، ناظر به زيبايى ديدن و جمال ناظر به زيبايى بوييدن است. اهميت جمال به وسيله حديث مشهور ديگرى كه از كلمه جمال استفاده كرده ارائه شده است:
«خدا جميل است و جمال را دوست دارد.» اصل توحيد به ما امكان مىدهد كه اين معنى را دريابيم كه زيبايى حقيقى صرفا متعلق به خداست و اين كه چيزى غير از خدا زيبا نيستيا هر چيز غير از خدا تنها در صورتى زيباست كه «صالح» استيا دور از فساد است و يا فقط تا حدودى مظهرى از زيبايى خدا است.
جمال نامى است كه به تمام آن بخش صفاتى داده شده كه با صفات جلال در تقابل هستند. چنانكه مذكور افتاد صفات الهى جمال، رحمن و حلم، در جهت ايجاد قرب با مخلوقات سوگيرى شدهاند. هر چيز جميل جذاب و دوست داشتنى است. تنها چيزى كه واقعا جميل استخداست، پس فقط خدا واقعا جذاب و دوست داشتنى است. به ميزانى كه كسى جمال خدا را بشناسد مجذوب وى مىشود و در مقابل به ميزانى كه جلال او را ببيند از خوف و بهت عقب نشينى مىكند. ولى جلال مكمل جمال است نه در تناقض با آن. جلال نوعى جمال دارد و جمال نوعى جلال. خصوصا جمال الهى. بعلاوه اينكه جمال حرف آخر را دارد، زيرا «رحمتخدا بر غضب او پيشى دارد.» صفات جمال و رحمان عوامل اصلى و تعيين كننده واقعيت هستند.
زشتى نقطه مقابل زيبايى است. البته زشتى صفت الهى نيست تا وقتى كه مخلوقات خدا اوامر او را رعايت كنند صفت آنها نيز نيست. زشتى صفت انسانى است كه از جهل و غفلت نسبتبه خدا و سركشى از اوامر او ناشى مىشود.
جمال به عنوان صفت رحمن و قرب، با توحيد، توازن، هماهنگى، تناسب، تعادل و واقعيت هماهنگ است. در مقابل جلال، ارتباطى قوى با كثرت عدم تعادل، و بعد از خدا دارد. ولى اين فاصله از خدا شايسته بنده خداست. بر خلاف جمال. بنابراين جلال، پيوندى نزديك دارد با هر آن چيزى كه با عدم وجود، پراكندگى، نابودى، فساد، خرابى و شر ارتباط دارد.
انعكاس جمال الهى در جهان عبارت از وحى، طبيعت، نفس، توليدات و نهادهاى بشرى است. جمال در وحى در متن عربى قرآن و زندگى و ويژگيهاى پيامبر پيدا مىشود. جمال در سراسر طبيعت، جايى كه دستبشر به آن نرسيده يافت مىشود. حتى بلاهاى بزرگ طبيعى داراى نوعى زيبايى مخصوص به خود هستند. در نفس انسان، جمال در ويژگيهايى كه انعكاس شرافت الگوى پيامبر هستند يافت مىشود. در نهادهاى اجتماعى، جمال در محبتبين مردم و در ارتباط سالم و صالح يافت مىشود. خصوصا جمال در همه سطوح هنر از قبيل خوشنويسى، قرائت قرآن، شعر، موسيقى، معمارى، لباس، فرش، سفالگرى و غيره تظاهر دارد.
در تمدن سنتى اسلامى، هنر و صنايع طبعا جميل هستند ولى در جهان معاصر چنين نيست. بالعكس امروزه معمولا در توليدات بشر زشتى وجود دارد، زيرا جمال را فقط در تجلى صفتخدا مىتوان يافت و ادراك اين صفات، از علم و عمل معاصر برنمىآيد، بنابر اين مصنوعات، نهادها، ويژگيهاى انسان، و جهان مدرن، اشيا معمولا قبيح هستند. اين بدين معنى است كه خدا آنها را دوست ندارد. زيرا خدا زيبايى را دوست دارد نه زشتى را. و نيز بدين معنىاست كهآنها دوراز خداهستند وبنابرايندركثرت، پراكندگى، نابودى، ناهماهنگى و فساد بسر مىبرند.
اجازه مىخواهم برگردم به احسان، يا «كار جميل» بدون ترديد اين عنصر ذاتى اسلام است. پيامبر آن را به عنوان يكى از سه جزء اصلى دين قرار داد كه دو جزء ديگر ايمان و اسلام هستند. قرآن احسان را به عنوان يك صفت الهى اثبات مىكند و آن را در افرادى كه داراى اين صفت هستند، يعنى در محسنون تمجيد مىكند. توضيح آن كه از16 آيهاى كه قرآن به ما مىگويد خداوند چه افرادى را دوست دارد، 5 مورد مربوط به محسنين است. (خدا در سه مورد ديگر متقين و در دو مورد مقسطين را دوست دارد، در6 آيه ويژگيهاى ديگر همچنانكه خدا جمال را دوست دارد نسبتبه افرادى كه احسان مىكنند، عشق مىورزد) لازمه احسان براى داورى پيرامون موقعيت عينى جهان در حديث ديگرى كه در بيشتر منابع معتبر موجود است ارائه شده است:
«خداوند كار جميل را در هر موردى دستور داده است. وقتى مىكشيد، جميل بكشيد، وقتى ذبح مىكنيد، ذبحتان جميل باشد. بايد تيغه كاردتان را آنقدر تيز كنيد تا قربانى آسوده بشود.»
جمله اول اين حديث اهميتخاصى دارد زيرا يك قانون كلى را طرح كرده است. همانطور كه خدا جهان را جميل آفريده، همانطور هم عمل انسان كه بايد تابع الگوى الهى باشد، مىبايست جميل باشد. انجام كار جميل در هر موردى دستور داده شده است.
بعدا اين حديثبه مصداق مخصوصى توجه مىكند كه شايد اولين بار در گفتار پيامبر آمده باشد. پيامبر به اصحابش مىفرمايد كه قرآن به انجام كار جميل توصيه كرده است. آنها نبايد فكر كنند كه اعمالى كه بطور معمول زشت محسوب مىشوند در هر صورت استثنا هستند. كشتن معمولا عملى قبيح است و كشتن انسانى بدون دليل كافى است كه به جهنم ختم شود. نيز ذبح حيوان براى غذا عملى است كه بيشتر مردم از آن كراهت دارند. با وجود اين خدا آن را مجاز دانسته، پس بايد به بهترين نحو ممكن انجام گيرد.
در جمله سوم اين حديث پيامبر مصداق خاصى از كار جميل ارائه مىدهد آنجا كه ناگزير از انجام نوعى كار زشت هستيم. كارد بايد تيز بشود، تا حلق حيوان سريع بريده شده و رنج نبرد. همچنين در امر كشتن انسان چه در جنگ و چه در قصاص بايد از شمشير تيز استفاده كرد. اين دستور با شمار زيادى از محرمات شريعت در ارتباط با جنگ و زمان جنگ مرتبط است.
خلاصه آن كه عمل جميل براى مسلمانان در همه امور آنها واجب است. وقتى به ياد مىآوريم كه احسان پرستش داستبطورى كه او را مىبينيم دليل اين امر روشن مىشود. هر عمل مسلمان بايد در خدمت و پرستش خدا باشد - خدا بايد در هر موقعيت و در هر عملى ملحوظ شود. وقتى مردم اعمالى انجام مىدهند كه در آن از خدا غافل مىشوند عمل زشت انجام مىدهند و خداوند چنين مردمى را دوست ندارد. «زشتكارى»ترجمه بدى براى ظلم نيست، كه بطور سنتى تعريف آن چنين است: چيزى را در غير جاى خود قرار دادن، بنابر اين، قرآن به ما مىفرمايد: «خدا زشتكاران (الظالمين) را دوست ندارد (57/3، 140/3، 40/42)» همچنين مىفرمايد: «خدا فساد را دوست ندارد.» (205/2) «و خدا مفسدين را دوست ندارد» (77/28)
براى انجام عمل احسان و پرهيز از فساد، مردم بايد مفهوم جمال و احسان را بفهمند. اين ادراك براى عقل كار آسانى نيست چون عقل با تجريد و محروم كردن شىء از صفاتش كار مىكند. ديدن جمال يك ويژگى خيالاست. اين امر زمانى روشنترمىشود كه درباره زيبايى شعر و موسيقى كه در آنها قدرت ايجاد تصور و خيال كاملا براى فرد مهم است مىانديشيم. زيبايىاى را كه مىتوانيم ببينيم نمىتواند غير از جمال خدا باشد، زيرا هيچ چيز غير از خدا زيبا نيست. بنابراين وقتى خيال، زيبايى موجودات را مىبينيد زيبايى خدا را مىبينيد. اين امر برمىگردد به آنچه كه قبلا گفتم. خيال قوهاى است كه حضور خداوند را درك مىكند. آنهايى كه زيبايى را نمىفهمند، خدا را نمىبينند. و آنهايى كه زيبايى را درك نمىكنند، چگونگى حضور خدا را در موجودات درك نمىكنند. آنها خدا را پرستش نمىكنند چنانكه گويى او را مىبينند، يعنى با قدرت خيال.
بيش از اين نتيجه گيرى نمىكنم.فكر مىكنم خط فكرىام روشن است. هر كسى مايل است مىتواند آن را دنبال كرده و در بسيارى از موقعيتهاى عينى دنياى معاصر به كار گيرد. اينك اجازه مىخواهم نتيجه عامى را كه احساس مىكنم هر كسى بايد به آن برسد خيلى ساده و واضح بيان كنم: كار اسلامى در جهان معاصر حداقل در سطح اجتماعى و سياسى آشنايى كمى با جمال دارد. تا وقتى كه جمال بوسيله مسلمانان باز پس گرفته شود و تا وقتى كه آنها عمل جميل طبق اصولى كه به وسيله خدا و طبيعت اشيا وضع شده، انجام ندهند، احياى هرگونه تمدن و فرهنگى كه شايسته اين اسم اسلامى باشد محال است.